ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
معلم به ناگه چو آمد ، کلاس ، چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها ، به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام ، غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود ودر عنفوان شباب ، جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غمآلود را ، صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست بند دلش ، بدین بیخبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را ، بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود ، به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم ، خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژندهاش ، به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ، بنیآدم اعضای یکدیگرند
وجودش به یکباره فریاد کرد ، که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنج بر مردمان ، زبان دلش گفت بیاختیار
چو عضوی به درد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ........
تو کز...........
وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم ، به پایین بیفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمیکرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش ، نمیداد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید ، نماینده آتش خشم او
درونی پر از نفرت و کینه داشت ، غضب میدرخشید در چشم او
چرا احمد کودن بیشعور (معلم بگفتا به لحن گران)
نخواندی چنین درس آسان بگو، مگر چیست فرق تو با دیگران؟
عرق از جبین احمدک پاک کرد ، خدایا چه می گوید آموزگار
نمیبیند آیا که در این میان ، بود فرق مابین دار و ندار
چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او ، و آن کس که بیحد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا ، چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها به دامان مادر خوشاند ، و من بیوجودش نهم سر به خاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی ، نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب ، به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ ، کشیدم از این درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار ، ببین دست پرپینهام شاهدست
سخنهای او را معلم برید ، ولی او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان ، نژند و ستمدیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ( که این پیک قلب پر از کینه است)
به من چه که مادر ز کف دادهای ، به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر پیش ناظم که او ، به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ، ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت ، چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او برق سویی جهید ، به یاد آمدش شعر سعدی و گفت:
تأمل خدا را ، تأمل دمی.........
تو کز محنت دیگران بیغمی ، نشاید که نامت نهند آدمی...
پیدا کردن شاعر این شعر حکایتی شد. نخست میپنداشتیم متعلق به خسرو گلسرخی است. بعد از چند کامنت دوستان بلاخره شاعر شعر پیدا شد. شاعر این شعر مهندس علی اصغر اصفهانی، متخلص به سلیم، شعر را در سال ۱۳۳۴ در کرمان سروده اند.