لذت تار نوازی

لذت تار نوازی

نت تار و سه تار، شعر و موسیقی اصیل ایرانی
لذت تار نوازی

لذت تار نوازی

نت تار و سه تار، شعر و موسیقی اصیل ایرانی

داستان عزیز علیه السلام

مردی وارد باغ شد وباغی دید با درختانی سرسبز سایه هایی گسترده ومیوه هایی زیاد ودر دسترس که بلبلان در آن نوای چهچه سرداده بودند وپرندگان نغمه سرایی می کردند وی ساعتی از وقت خودرا در آنجا به استراحت وتفریح وبهره گیری از جلوه های شکوه وزیبایی باغ گذرانید وسپس زنبیلی را پر از انگور وزنبیل دیگری را پر از انجیر نمود ومقداری نان همراه آنها برداشت وسوار بر الاغش به سمت منزل به راه افتاد ودر همان هنگام که او غرق تفکر در مورد اسرارعالم وعظمت هستی بود راهش را گم کرد ونشانه های آن بر او مشتبه شد وناگاه خود را در دهکده ای ویران شده یافت که نشان از قومی هلاک شده وگرفتار آمده دردام مرگ واز هم دور شده داشت خانه ها ویران وآثار خرابه ها هم محو شده بودند وآن جا پراز اجساد فرسوده واستخوان های پوسیده بود.

از الاغش پیاده شد وزنبیل ها را کنار خود گذاشت و افسار الاغ را بست وبه دیواری تکیه زد تا اندکی به خود آید وتوان فکرش باز گردد وسپس آنجا  را برای استراحت مناسب یافت .نسیم خنکی می وزید واو عنان عقل وفکرش رارها کرده بود تا درمورد آن مردگان وحشر ونشر آنان به تفکر بپردازد واین که چگونه آن اجساد پوسیده بهداز اینکه خوراک زمین شده تبدیل به خاک می شوند وباران های زیاد از آسمان برآن خاک ها می بارد دوباره زنده می شوند ؟سپس افکارش به وهم وسکوت تبدیل یافت وچشمانش بسته وزانوهایش سست شد وبه خوابی عمیق فرو رفت انگار که او نیز به مردگان ملحق شده بود.

صد سال پیاپی گذشت کودکان پیرشدند وپیران از دنیا رفتند نسل هایی از میان رفتند وبناهایی ویران گشتند وعزیز در همان مکان مانند جسدی بدون روح افتاده بود استخوانهایش پوسیده ومفاصلش از هم جدا شده بود تا اینکه از خداوند خواست قضیه ای را که مردم در آن سرگردان بودند ودر مورد آن اختلاف داشتند با حقیقتی ملموس که در حس آن ها بگنجد و چشمانشان نظاره گر آن باشد حل وفصل نماید پس استخوان های عزیز را جمع واعضایش را مرتب نمود واز روح خود در او بدمید وعزیز آفرینشی کامل یافت ودارای بدنی تنومند شد ودر این هنگام بود که به پا خواست انگار که از خواب بیدار شده است وبه دنبال الاغش می گشت وخوراکی هایش را سراغ می گرفت.

در این هنگام فرشته ای نزد او آمد واز او پرسید: ای عزیز ! به گمانت  چه مدت درخواب بوده ای ؟ عزیز بدون هیچ اندیشه وتفکری جواب داد روزی یا نصف روزی درنگ نموده ام فرشته گفت بلکه صد سال در این حالت میان این اجساد بوده ای وآسمان باران ها بر تو باریده است وباد های زیاد بر تو وزیده است وبه رغم گذشت این همه سال های طولانی وحوادث پیاپی خوراکت همچنان سالم است ونوشیده انی ات تغییر نکرده است اما به الاغت بنگر که چگونه استخوانها یش پرا کنده گشته ورگ هایش  از هم گسیخته است وخداوند بلند مرتبه به تو نشان خواهد داد که این استخوانها را چگونه به هم پیوند می دهد وزنده می گرداند تا تو به زنده شدن مردگان اطمینان قلبی پیدا کنی وایمانت به روز آخرت افزوده گردد وتو را نشانه ای برای مردم گرداند تا آنها را از تاریکی شک وتردید برهاند وراه های ایمان را که بر آنها مشکل وبسته گشته است برایشان روشن نماید

وعزیز چون بنگریست الاغش را به همان وضع ونشانه های سابق یافت که بر روی پاهایش ایستاده وشریان زندگی در گوشت وبدنش جریان یافته بود در این هنگام عزیز گفت :می دانم که خداوند بر هر چیز تواناست

الاغش را گرفت وبه سمت  خانه اش به راه افتاد راه نشانه ها .منازل رادید که تغییر کرده بودند واو گذشته اش را همانند رویایی بسیار دور به یاد آورد...تا این که به منزلش رسید ور درآن پیرزنی را یافت که فرسوده شده وقامتش خمیده شده بود اما به رغم گذشت روزها وسال ها همچنان سرپا بود اگر چه بیناییش را از دست داده بود این پیرزن کنیز عزیز بود که عزیز در بهار جوانی وطراوت زندگانی او را تنها گذاشته بود.

عزیز از او پرسید آیا این منزل عزیزاست. پیر زن گفت بله این منزل عزیز است واشک از دیدگانش جاری گشت وگفت عزیز رفت ومردم او را فراموش کردند ومدت زمانی  طولانی است که تاکنون من از کسی نامی  از عزیز نشنیده ام عزیز گفت من عزیز هستم وخداوند صد سال من را به عالم مردگان برد واکنون دوباره من را زنده نمود وبه زندگی بازگردانده است پیرزن آشفته گشت وابتدا از پذیرش ادعای او سرباز زد سپس گفت عزیز مرد نیکوکار بود ودعایش همواره قبول می شد وهر چیزی را که ازخداوند طلب می نمود به او عطا می کرد وهر بیماری را که ادعا می کرد شفا می یافت پس تو هم از خداوند بخواه که جسم من را سالم سازد وبیناییم را بر گرداند عزیز دعا کرد وزن بلا فاصله بینا گشت وچشمانی سالم وچهره ای شاداب یافت ودست ها وپاهای عزیز را بوسید ودر همان هنگان نزد قوم بنی اسرائیل که فرزندان ونوادگان عزیز هم در میانشان بودند رفت که عده ای از آنان هم عصران عزیز هم در میان آنها بودند که آب ورنگ جوانی از آنان رفته بود و روزگار استخوان هایشان را سست کرده بود زن در میان آنان فریاد زد عزیزی را که صد سال پیش گم کرده بودید خداوند در سن جوانی وشادابی به سوی شما بازگردانده است.

عزیز با بدنی تنومند و افراشته در میان آنان پدیدار گشت اما آنان توضیحات او را انکار کردند و آن را دروغی بزرگ پنداشتند و تصمیم گرفتند که او را با نظر و گفت وگو بیازمایند و با حجت و برهان او را امتحان کنند. یکی از فرزندانش گفت: پدرم برروی کتفش نشانه ای داشت که با آن تشخیص می شد و چون کتفش را نگاه می کردند فرزندانش آن نشانه را شناختند و نوه هایش آن نشانه را آن گونه که شنیده بودید یافتند اما آنان خواستند که اطمینان خاطر یابند و یقین حاصل کنند و هر گونه  شک و شبهه ای را از خود دور نمایند و از این رو یکی از بزرگان آن ها گفت به ما گفته شده است که از زمان حمله ی بخت نصر به بیت المقدس و سوزاند شدن تورات بر روی زمین به جز چند نفر اندک دیگر کسی تورات رااز حفظ نداشت ویکی از آن کسانی که تورات را حفظ کرده بود عزیز بود پس اگر تو عزیز هستی از تورات آن چه را که حفظ نموده ای برمابخوان  وعزیز تورات را بدون هیچ انحراف و کم و کاستی بر ایشات خواند وحتی آیه ای ازآن را ترک نکرد

در این هنگام همگی با او دست دادند و سخنانش را باور نمودند و به او تبریک گفتند اما به علت شقاوتی که داشتند به ایمانشان چیزی افزوده نشد بلکه بر کفرشان افزوده شد و گفتند عزیز پسر خداست.

منبع: قصه های قرآن مترجم صلاح الدین توحیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد