لذت تار نوازی

لذت تار نوازی

نت تار و سه تار، شعر و موسیقی اصیل ایرانی
لذت تار نوازی

لذت تار نوازی

نت تار و سه تار، شعر و موسیقی اصیل ایرانی

ای یوسف خوش نام ما

ای یوسف خوش نام ما

ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

مولوی

زلف سیاهت

زلف سیاهت

به قربون خم زلف سیاهت

فدای عارض مانند ماهت

ببردی دین فائض را به غارت

تو شاهی خیل مژگونها سپاهت

خودم اینجا دلم در پیش دلبر

خدایا این سفر کی می رود سر

خدایا کن سفر آسون به فائض

که بیند بار دیگر روی دلبر

تو دوری از برم دل در برم نیست

هوای دیگری اندر سرم نیست

به جان دلبرم کز هر دو عالم

تمنای دگر جز دلبرم نیست

آواز نی

آواز نی

شبی که آواز نی تو شنیدم

چو آهوی تشنه پی تو دویدم

دوان دوان تا لب چشمه رسیدم

نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری کجایی

که رخ نمی نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی گشایی

من همه جا پی تو گشته ام

از مه و مهر نشان گرفته ام

بوی تو را ز گل شنیده ام

دامن گل از آن گرفته ام

تو ای پری کجایی

که رخ نمی نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی گشایی

دل من سرگشته توست

نفسم آغشته توست

به باغ رویاها چو گلت بویم

بر آب و آیینه چو مهت جویم

تو ای پری کجایی؟

در این شب یلدا ز پی ات بویم

به خواب و بیداری سخنت گویم

تو ای پری کجایی؟

مه و ستاره درد من می دانند

که همچو من پی تو سرگردانند

شبی کنار چشمه پیدا شو

میان چشم من هویدا شو

تو ای پری کجایی

که رخ نمی نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی گشایی

هوشنگ ابتهاج

پریدخت

پریدخت

دل به غم سپرده ام در عبور سالها

زخمی از زمانه و خسته از خیالها

چون حکایتی مگو رفته ام ز یادها

برگ بی درختم و در مسیر بادها

نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی

نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

نیشها و نوشها چشیده ام

بس روا و ناروا شنیده ام

هر چه داغ را به دل سپرده ام

هر چه درد را به جان خریده ام

... در مسیر بادها ...

هر چه داغ را به دل سپرده ام

هر چه درد را به جان خریده ام

... در عبور سالها ...

دلبر عیار

دلبر عیار

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم

زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم

جان من و جان تو گویی که یکی بود هست

سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم

رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت

گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم

گرد دل من جانا دزدیده همی گردی

دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم

مولانا